برف می بارید و ما آرام گاه تنها، گاه با هم، راه می رفتیم.چه شکایت های غمگینی که می کردیمیا حکایتهای شیرینی که می گفتیم.«مهدی اخوان ثالث»
هر چه از روشنی و سرخی داریم برداریم کنار هم بنشیینیم و بگذاریم که دوستی ها سدی باشند در برابر تاریکی ها یلدایتان رویایی…روزهایتان پر فروغ،شبهایتان ستاره باران!
«آهو ز تو آموخت به هنگام دویدن رم کردن و برگشتن و واپس نگریدن پروانه زمن شمع زمن گل زمن آموخت هم سوختن و ساختن و جامه دریدن»
ﺩﺭﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﻪ ﮔﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮒ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﺑﺮ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ! ﺩﺭﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺑﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻫﺮ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﯼ ﺳﺮّ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﺵ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﻭﺍﺭ ﺗﻮﺋﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺗﻮﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ «شفیعی کدکنی»
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش. باغ بی برگی، روز و شب تنهاست، با سکوت پاکِ غمناکش. سازِ او باران، سرودش باد. جامه اش شولای عریانیست. ورجز،اینش جامه ای باید……. بافته بس شعله ی زرتار پودش باد . گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا […]
«چه زیبایی ای پاییز چه رد پایی، چه رنگی به رنگ دنیایی ای پاییزبرگ های پاییزی خاطرات سه فصل را بر دوش می کشند آرام قدم بگذار ….بر چهره ی تکیده ی آن ها»