ماجرای خار و غنچه…

«غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد  خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید  خار رنجید ولی هیچ نگفت  ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود  دست بی رحمی آمد نزدیک گل سراسیمه ز وحشت افسرد  لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید  […]

بیشتر بخوانید  

کوهها باهمند و تنها

مون بلان بلندترین رشته کوه آلپ کوهها باهمند و تنها   همچون ما با همان تنهایان   (شاملو) 

بیشتر بخوانید  

بنازم مطربان را…..

«گدایان بهر روزی طفل خود را کـــور می خواهند طبیبان جملگی ، خلق را رنجــــــــــور می خواهند! تمــــــــــــام مرده شــویان راضیند بر مردن مردم بنازم مطربان را ، خلق را مسرور می خواهند!»

بیشتر بخوانید  

طاووس مست….

«در کنار گلبنی خوش رنگ و بو طاووس زیبا با پر صد رنگ خود مستانه زد چتری فریبا از غرورش هرچه من گویم یک از صدها نگفتم نکته ای در وصف آن افسونگر رعنا نگفتم تاج رنگینی به سر داشت، خرمنی گل جای پر داشت در میان سبزه هر سو، بی خبر از خود گذر […]

بیشتر بخوانید  

آخرین معراج

گفت آنجا چشمه خورشید هاست  آسمانها روشن از نور خداست موج اقیانوس جوشان فضاست باز من گفتم که بالاتر کجاست؟ گفت بالاتر جهانی دیگر است  عالمی کز عالم خاکی جداست….. پهن دشت آسمان بی انتهاست  باز گفتم که بالاتر کجاست؟ گفت بالاتر از انجا راه نیست  زانکه انجا بارگاه کبریاست آخرین معراج ما عرش خداست […]

بیشتر بخوانید  

شعر فریاد ز هجرانت ( به مناسبت چهارمین سالگرد زنده یاد سامان نعمتی)

این پست مربوط به تیر ماه ۱۳۹۲ از آرشیو وبلاگ کومالیا می باشد. دیواره بیستون(مسیر قاجر ۱۳۷۶) این شعر را در تاریخ ۲۵ مرداد ۱۳۸۷ به یاد زنده یاد سامان نعمتی که در نانگاپاربات جاودانه شد، سروده ام.روح پر فتوحش تا ابد قرین رحمت باد. ای شمع هدایت، ای نور هویت، ای نار محبت     […]

بیشتر بخوانید  

در این شب ها….

ﺩﺭﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﻪ ﮔﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮒ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﺑﺮ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ! ﺩﺭﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺑﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻫﺮ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﯼ ﺳﺮّ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﺵ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﻭﺍﺭ ﺗﻮﺋﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺗﻮﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ «شفیعی کدکنی»

بیشتر بخوانید  

آهو ز تو آموخت……

«آهو ز تو آموخت به هنگام دویدن رم کردن و برگشتن و واپس نگریدن پروانه زمن شمع زمن گل زمن آموخت هم سوختن و ساختن و جامه دریدن»                                            

بیشتر بخوانید